پـلاکــ1ــــ

۱۷ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

Image result for ‫عکس نقاشی زیبا‬‎




یه وقتای دلت هیچی نمیخواد فقط دوست داری سکوت کنی و به یه نقطه خیر بشی

که وقتی به خودت میای اصلا یادتم نیاد به چی فکر میکردی....

امشب اینجوریم تو دلم خالیه انگاری ولی درونم غوغاست 

  اشتباهات گذشته رو کم کم فراموش کردم 

ولی گاهی یه حرف یه آهنگ همچین پرتت میکنه تو گذشته که انگاری هیچی فراموش نشده

تنها کسی که فراموش شده فقط خودتی


+من فراموش شدم


++سخت ترین مجازات این دنیا زنده ام ولی سالهاست مثل مرده ها م





  • مر یمی

رویاهایم را در کنار کسانی گذراندم که بودند ولی نبودند!

همراه کسانی بودم که همراهم نبودن...

وسیله کسانی بودم که هرگز آنها را وسیله قرار ندادم...

دلم را کسانی شکستند که هرگز قصه شکستن دل آنها را نداشتم...

م تو چه دانی که عشق چیست

عشق سکوت است در برابر همه اینها!!




  • مر یمی


معنای دلتنگی را نمی دانم...

مگر همان نیست که کسی آرزوهایش را 

زیر بغل بگذارد و کناری بنشیند....

ومنتظر روز مبادا باشد؟؟

مگر آن نیست که بی بهانه دلت هوای گریه کند و خیال بند آمدن هم نداشته باشد...؟

من مدتهاست اینگونه ام...

اگر این دلتنگی نیست پس چرا نفسم گرفته!!!!

شاید هوای نفس کشیدنم  نیست...




  • مر یمی

صبح  برق قطع شد و با خاموش شدن کولر گازی تو اتاقم سکوت همه جا رو گرفت 

چون خواب بودم متوجه نشدم چه ساعتی بود خودم میگم یه 10مینی بود

که با روشن شدن کولر گازی متوجه شدم برقا وصل شدن با چشم خواب آلود یه نیم نگاه به گوشیم انداختم ساعت8/30بود پس هنوز زود بود که بیدار شم دوباره گرفتم خوابیدم  و  به خواب عمیقی رفتم خواب دیدم 

سر کلاس درس نشستم و معلم داشت درس میداد خودمو میدیدم یه مانتو شلوار و مقنعه  توسی تنم بود 

از تو کنج کلاس داشتم خودمو سر نیمکتی که نشسته بودم میدیدم انگاری روحم داشت منو تماشا میکرد 

معلم اسممو صدا زد که سوالی که پرسید و جواب بدم منم چون بلدش نبودم داشتم سکته میکردم که یهوی برق رفت و کلاس تاریک شد هیچکی حرف نمیزد و سکوت بود و سکوت تند تند نفس میکشیدم و عرق کرده بودم 

که صدای صلوات شنیدم و همه داشتن میگفتن انقدر بی قرار مامانش بود آخرش خیلی زود رفت پیشش

هر کاری میکردم منم صلوات بفرستم نمیتونستم فقط تند تند نفس میکشیدم و عرق میکردم روی صورتم یه سردی رو حس کردم که داشت تکونم میداد و صدام میکرد خاله خاله یه دست کوچیک رو گونه ام حس کردم داره همه جا روشن میشه قلبم آروم میزنه چشامو باز کردم اطرافمو نگاه کردم تو اتاقم بودم و ستایش کنار تختم داشت بیدارم میکرد تبلتو بهش بدم خیسه عرق بودم برقم نبود پتو رو زدم کنارو یه نفس عمیق کشیدم  صلوت فرستادم  نگاه ساعتم کردم 11ظهر بود خیلی خواب سنگینی بود الان که دارم تایپشم میکنم و یادم میاد منو به فکر برد که به چه دلیل این خواب رو دیدم !

 

  • مر یمی

من داستان تو ام

مرا آغاز  کن

همان گونه که

پنهان 

آموختمت...



+شاعر:مهسا ملک مرزبان

  • مر یمی

مثله کودکی که از شیر مادر گرفته شده  بی قرار و مضطربم

چرا ؟

نمیدونم !

 






  • مر یمی

بلاخره تونستم چشامو باز کنم و بگم چقدر خسته ام هنوز((((:

دیشب ساعت5:30صبح بود دیگه خوابیدیم !

همه چی خوب بود عالی بعد یه سال عقد بلاخره با خوشی و شادی  عروس و داماد رفتن شروع کنن زندگی دو نفر شون رو انشالله خوشبخت بشن(:



کنکور قبول شدم|:

البته همه قبول شدن/:

حالا بعدن درباره کنکور یه پست مفصل میزارم


  • مر یمی